فری کثیف – یادش بخیر. اردیبهشت ۱۳۸۹ نمایشگاه کتاب تهران در مصلا بود… آنقدر گشتم تا کادیلاک ام را در خیابان قنبرزاده (نیلوفر که به خیابان فری کثیف معروف شده بود) پارک کردم.
ساعت ۱۰ شب که غرفه انتشارات را بستم، وقتی وارد خیابان شدم انگار به فضای متفاوتی وارد شدم، مغازه های متعدد اغذیه با نورپردازی های رنگارنگ و در خیابان انواع ماشین های کلاسیک که در آن بولوار دور دور می کردند… اما چیز دیگری در آن خیابان توجهم را جلب کرد؛ صف طولانی جلو یک ساندویچی بود با ظاهری قدیمی. درحالی که انواع اغذیه و رستوران در آن خیابان پر بود اما همه خلوت بودند… کنجکاو شدم که رفتم صف ایستادم و با خودم گفتم حداقل سیب زمینی اش را بخرم ببینم جریان چیست!؟. حدود نیم ساعت در صف بودم و دختران و پسران با هم گپ می زند و همان ابتدا فهمیدم همین صف قرار ملاقاتشان است و حتی آنها که تنها بودند با نفر قبلی یا بعدی سعی می کردند سر صحبت را باز کنند. خیلی مهیج و متفاوت بود، تنها صفی بود که می دیدم کسی از ایستادن در آن ناراضی نیست و حتی عجله ای هم ندارد. آنجا فهمیدم این مغازه معروف ساندویجی تهران است که به آن مغازه فری کثیف می گفتند و خیلی حرفها در مورد آن زده می شد. دختر و پسری که جلوی من بودند اجازه دادند من زودتر سفارشم را بدهم. وارد مغازه شدم، پیشخوانی قدیمی سمت راست بود که می شد سرپا بایستیم و ساندویج را همان جا بخوریم و سمت چپ دو سه نفر جوان تند و تند در حال آماده کردن سفارش ها بودند. پیرمردی لاغر پشت یک میز اداری داغون ته مغازه نشسته بود و روی یک کاغذ پاره می نوشت. دیوار کنارش پر بود از تکه کاغذ پاره هایی که چیزی نوشته بود و به دیوار چسبانده بود. پیرمرد پول ها را می گرفت و در کشو میز می انداخت. کمی به نظرم ژولیده و عصبی بود، اما مغازه در عین قدیمی بودن تمیز بود و بوی گند روغن را حس نمی کردم! نوبتم شد گفتم سیب زمینی! سرش را بالا کرد و با یک اخمی گفت همین؟ گفتم ببخشید من گیاهخوارم. انگار خیلی تعجب نکرد و نوشت سیب زمینی. کارت عابر بانکم را در آوردم که گفت فقط پول! همانطور خشکم زد پول نقد همراهم نبود. خلاصه نفر بعدی پول سیب زمینی من را با مهربانی حساب کرد، گفت اولین باره اومدی اینجا! با اخمی که فریدون کرد فکر کنم اگر او نبود فریدون من را از مغازه با… بیرون می انداخت، هر چه گفتم منصرف شدم، اما پول من را حساب کرد. فریدون داد زد، سیب زمینی و تا رویم را برگرداندم یک ظرف پر از سیب زمینی روی پیشخوان بود به همین سرعت!! با سرعت رفتم عابر بانک و تا برگشتم دیدم رفته و منتظر من نشده است. خلاصه روزهای باقی مانده نمایشگاه هر بار سری به مغازه و صف فری کثیف می زدم و زودتر از یک دو شب به خانه نمی رسیدم. بچه ها منتظر سیب زمینی فری کثیف بیدار می ماندند. انگار واقعا طعمش متفاوت بود! آخرش هم موفق نشدم او را ببینم و پولش را پس بدهم.
فریدون(مهروانی)، خودش و آن خیابان را از خاطرات ماندگار تهران کرد، روانش شاد. دوستی می گفت؛ ابتدا فقط همین یک مغازه ساندویچی بود و شهرت مغازه به اندازه ای بود که اغلب برندهای فست فود آمدند و اینجا شعبه زدند و الان از اول تا آخر خیابان بورس اغذیه شده است. دوست مستند سازی می خواست فیلمی از مغازه تهیه کند و گفته بود این کارها مانع کسب و کار است و حتی در پاسخ به دعوت مصاحبه روزنامه اطلاعات و کیهان گفته بود «ما کاسبیم با هیچ جا حرف نمیزنیم!»
خلاصه آدم متفاوتی بود و این متفاوت بودن باعث شهرت و موفقیتش شد. امروز وقتی فهمیدم فریدون رفت یاد آن خاطرات افتادم. امیدوارم آن مغازه و حال و هوای آن خیابان هنوز حفظ شده باشد و برای آیندگان بماند و به سرنوشت ماشین من دچار نشود. یادش بخیر و روانش شاد./ کیوان سالمی فیه، 22 بهمن ۱۳۹۹.