سیاحتنامه ابراهیم بیگ داستانى سیاسى است كه مؤلف آن حاجى زینالعابدین فرزند مشهدى على، بازرگانزاده ثروتمندى از مردم آذربایجان و از كسانى بود كه خیلى زودتر از دیگران به اردوى آزادى خواهان و طرفداران اصلاحات در دوران مشروطیت پیوست.
زینالعابدین در سال 1255 ق. به دنیا آمد و در 1328 ق. در هفتاد و سه سالگى در استانبول درگذشت. شرح این كتاب را از آن جهت آوردیم كه او از اولین كسانى است كه علیه اوضاع ایران دوره ناصرى به خصوص وضع بسیار بد تهران و خیانتهاى سیاستمداران آن دوره قلم انتقاد از نیام بركشیده است.
سیاحتنامه ابراهیم بیگ در سه مجلد كاملاً مستقل نوشته شده است. در چاپ جلد اول نام مؤلف ذكر نشده و نویسنده آن ناشناس بود. بدین سبب چند نفر از جانب میرزاعلى اصغرخان اتابك، صدراعظم با نفوذ آن زمان، به اتهام تألیف این كتاب دستگیر و تحت تعقیب قرار گرفتند. تا آنكه پس از استقرار مشروطه (حدود دوازده سال بعد از تألیف كتاب) و گسترش آزادى[هاى] سیاسى – اجتماعى در مقدمه جلد سوم آن نام حاجى زینالعابدین مراغهاى آمد و عدهاى باور نكردند كه چنان كتاب پرمغزى از خامه یك بازرگان ساده بیرون آمده باشد.
موضوع كتاب راجع به ابراهیم بیگ قهرمان داستان و فرزند یكى از تجار بزرگ آذربایجان است كه پنجاه سال پیش (پیش از تحریر كتاب) به عزم تجارت به مصر مىرود، ثروت بسیار كسب مىكند و سپس قصد مراجعت به ایران را مىنماید. مىشنود كه در قفقاز، در تمامى شهرها حتى قصرها پر از ایرانیانى است كه از تعدى حكام و از ظلم بیگلربیگى و داروغه و كدخدا، جلاى وطن كرده و ممالك روم و روس و هندوستان را پر كردهاند.
قهرمان داستان در تهران پایتخت ایران هر درى را مىزند و به هر یك از رجال مراجعه مىكند نتیجهاى نمىگیرد و همه را غرق در خواب مستى و بىخبر از عالم هستى مىیابد و ملول و مأیوس قصد مراجعت مىكند و پس از دیدن شهرهاى قزوین و اردبیل و مراغه، بناب، ارومیه و تبریز به مصر برمىگردد و بارها مطالب را با این عبارت تمام مىكند: «مردهاند ولى زنده، زندهاند ولى مرده!» و به این ترتیب اوضاع كلى مملكت را به باد انتقاد مىگیرد. / نقل از صبا تا نیما، ص 306.
ناظم الاسلام كرمانى راجع به این كتاب مطلبى دارد كه ما را در شناخت بهتر نسبت به برخورد سیاستمداران و ملاهاى آن دوران ایران با كتاب مزبور [بیشتر] آشنا مىكند:
«بنده نگارنده گفت: هرگاه اجازه بدهید قدرى از كتاب ابراهیم بیگ را كه بیان مىكند حالت ایران و ایرانى را بخوانم. حاضرین كه بعضى از آنها مسبوق به مقصود بودند فرمودند البته بخوانید؛ زیرا كه انعقاد این مجلس براى اینگونه مذاكرات است. نگارنده فوراً كتاب را باز كرده صفحه 66 را كه خطاب به وزیر داخله است خواندم. سبب خواندن كتاب ابراهیم بیگ چند امر بود:
اول، آن همه اهالى آن مجلس جرئت استماع اینگونه مذاكرات را نداشتند و از ترس آنكه شاید خبر به عینالدوله برسد در شرف حركت كردن و رفتن بودند، ولى كتاب خواندن چندان نقلى و ترسى نداشت.
دویم، آنكه ایرانیان مطالبى را كه در كتاب باشد بهتر اهمیت به آن مىدهند و خوب حاضر و مهیاى استماع مىشوند.
سیم، آنكه هر كس متكلم به این كلمات مىشد فوراً به او مىبستند كه بابى و لامذهب است لكن در خواندن كتاب محظورى نبود.
چهارم، آنكه كتاب ابراهیم بیگ تازه شایع شده بود، هر كس نسخه آن را نداشت، مایل به شنیدن و خواندن مطالب آن بود.
این جواب را هم نگارنده با بعضى مهیا كرده بودیم كه اگر گرفتار شویم و یكى از ملاها بر ما ایراد وارد سازد كه آن كتاب از كتب ضاله است چرا مىخوانید به این بگوییم ما براى اینكه ردى بر آن بنویسیم و بعضى مطالب آن را نقض كنیم آن را مىخواندیم. خلاصه، كتاب را در دست گرفته چنین خواندم:
«(خطاب به وزیر داخله) حالا بفرمایید ببینیم در كدامین شهر از شهرهاى این مملكت وسیع بیمارخانه بنا نهادهاید و یا دارالعجزه مسكن ایتامى ساخته و براى تربیت اطفال بىكس ملت دارالصنایعاى پرداختهاید؟ و در كدامین قصبه… راه شوسه درست كردهاید.» / تاریخ بیدارى ایرانیان، ج 1، ص 249.
على اكبر دهخدا مىگوید: «من در سفر مهاجرت [هنگام] بمباران مجلس در استانبول بودم، یك روز پیرمردى به دیدن من آمد و خود را معرفى كرد و گفت: من حاجى زین العابدین مراغهاى هستم، از جوانى مراغه را ترك گفته و به قفقاز آمدم، در آنجا روسى و فارسى را آموخته، مشغول كسب شدم… كتاب ابراهیمبیگ را نوشته بدون اسم منتشر كردم، بعد از نشر آزادى همشهرىهاى مقیم استانبول با اینكه همه مىدانند كه نویسنده این كتاب منم به من حسد ورزیده انكار مىكنند… پیشنهاد مىكرد مسودههاى قلم خورده كتاب خود را بیاورد و مانند شاهد صدق مدعى نزد من بگذارد. من دلدارىاش دادم و گفتم در تهران نویسنده این كتاب حاجى زینالعابدین مراغهاى یعنى شخص شما هستید حسد عمواوغلىها جایى را نمىگیرد.» واقعاً هم همینطور است كه آقاى دهخدا به او گفته، من هم آنچه شنیدهام همه كس نویسنده این كتاب را حاجى زینالعابدین مراغهاى مىداند.» / شرح زندگانى من، ص 31.