واژههای متروک تهران قدیم (10) – چارق
چارق
چارقت دوزم کنم شانه سرت
چارق که چارغ و یا به وجه چاروق نیز مینویسند، کلمه ایست ترکی و آن پاپوش یا پای افزاری است که در گذشته به خصوص در مناطق کوهستانی و برفگیر از جمله تهران مورد استفاده بود. چارق را پاپوش دوز محلی به سادگی از چرم فراهم میکرد. آن را در فارسی اسامی دیگری از قبیل چاموش، پالیک و … است. چارق را که فاقد پاشنه و اجزاء کفش امروزی بود به پا میکردند و با بندهایی از پشم، به ساق پا میپیچیدند.
چارق (رُ) تر. (اِ.) کفشی چرمی با بندهای بلند که به دور پا پیچیده میشود / فرهنگ معین.
از ضربالمثلها:
یک پا گیوه یک پا چارق؛ کنایه است از فقری تمام.
کرد را به مسجد راه دهند با چارقش آید؛ کنایه است از جهل و آداب ندانی.
در لغتنامه آمده:
چارق. [ رُ ] (ترکی، اِ) چارغ. نوعی از پا افزار. (آنندراج) . نوعی از کفش صحرائیان. (غیاث) . چاروق. پوزار. پایافزار. پاپوش. چاموش. شم. پالیک. قسمی کفش. نوعی پاپوش. کفش درشت روستائیان. کفشهای روستائیان از انبان کرده. نوعی کفش که از انبان کنند. پایافزار از پوست انبان که آن را با ریسمانهای کلفت به پای بندند و فقرای روستا و ساربانان پوشند. کفش ترکان و آن پوست ناپیراسته باشد که با قاتمه (طناب باریک پشمین) به پای بندند. پاپوش که زیر آن پوست و روی آن ریسمان است. پاپوش دهاتی:
همچو مجنون بر رخ لیلی خویش / کردهای تو چارقی را دین و کیش / مولوی.
در مثنوی معنوی آمده:
انکار کردن موسی علیهالسلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را براه / کو همیگفت ای خدا وای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت / چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهایت کشم / شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت / وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من / ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان / گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید / این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیهای بس مدبر شدی / خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار / پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد / کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست / آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را / آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست / جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست / ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست / حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال / جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست / چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو / آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد / من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بییسمع و بییبصر شدهست / در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق / دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه / گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست / گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان / مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است / در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است / والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست / هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین / حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی / وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت / سر نهاد اندر بیابانی و رفت