درختان خیابان سلطنت آباد
جمعه 12 جمادي الثانيه 1292 ق. ديشب باد و طوفان غريبي شد. برق و باران و رعد و باد به طوري بود كه همه را بي خواب كرد. صبح فراش آمد خبر كرد كه سوار شوم. خيال خودم هم اين بود. مي خواستم از سر ناهار مرخص شده به شهر بروم. آبدارخانه رفتم، هنوز امين السلطنه تازه مسواك مي كرد. بعد علاءالدوله و امين السلطان احضار شدند، با آنها بعضي فرمايشات فرمودند. آنها مراجعت كردند. من تنها در ركاب بودم. ذات اقدس به قدري متغير بودند به طوري كه تا سرچشمه گله كيله هيچ فرمايشي نكردند و در سر ناهار كه روزنامه عرض كردم قدري تغيير حالت شد. مشكوه الملك به من گفت عمويت چرا سوار شده؟ آجودان مخصوص گفت فلاني خيال رفتن شهر دارد و به آن جهت ريش را تراشيده است. قبله عالم فرمودند: يك سر شهر نرو. گرم است ناخوش مي شوي. شب را سلطنت آباد بمان. عرض كردم. چشم! دو دستخط مرقوم فرمودند؛ يكي به نايب السلطنه، ديگري به مستوفي الممالك. به من دادند كه برسانم. خلاصه بعد از ناهارگاه به سمت شهر حركت كردم. سه و نيم به غروب مانده به پيازچال رسيديم. چادري زده بودند. شخصي قليان و چاي مي فروخت. چاي خورده سوار شديم. قدري راه كه آمديم 10 دانه تكه بسيار بزرگ از سمت راست دره به طرف چپ مي رفت. تفنگ شاهزاده ريش بلند را كه ساچمه بود گرفته تيري به سمت آنها انداختم كه يقين نخورد. شاهزاده هم گلوله ديگر را خالي كرد. هيچ رم نكردند. اگر تفنگچي قابلي بود، البته چند دانه شكار مي كرد. خلاصه دو نيم به غروب مانده وارد نياوران شدم. خدمت نايب السلطنه رفتم دستخط ابلاغ نمودم. التفات زياد فرمودند. فرمايش فرمودند كالسكه خودشان را حاضر كنند من شهر بروم چون درشكه خود من حاضر بود تشكر نمودم. چاي و عصرانه با حاجي بهاءالدوله صرف شد. نيم ساعت به غروب مانده به درشكه نشسته، به سلطنت آباد راندم. خيابان را آب نداده بودند زرد شده بود. اما خود سلطنت آباد خيلي با صفا بود. مغرب از آنجا راه افتاده در عرض راه حاجي ابوالحسن و حاجي مير تقي آقا را ديدم. دو از شب رفته وارد خانه شدم. الحمدالله اهل خانه سلامت بودند.(روزنامه اعتماد السلطنه، صص 8 – 7)

ارسال دیدگاه

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.